(وبالوالدین احسانا)

نوشته شده توسط:فاطمه سادات مزاری مقدم | ۰ دیدگاه

﴿... وَ بِالْوالِدَینِ اِحْساناً... ﴾

هجده ساله بودم و در اوج جوانی؛

آزمون سراسری موسوم به کنکور را هم داده بودم و در....

﴿... وَ بِالْوالِدَینِ اِحْساناً... ﴾

هجده ساله بودم و در اوج جوانی؛

آزمون سراسری موسوم به کنکور را هم داده بودم و در انتظار اعلام نتایج دقیقه شماری می کردم؛

پدرم به اقوام وعده داده بود که در صورت قبولی من، سورِ مفصّلی برپا کند.

... بالاخره انتظار به پایان رسید و نتیجه همان دل خواهِ پدرم بود:

با رتبه ی بسیار عالی، در همان انتخابِ رشته ی اولم، در بهترین دانشگاهِ شهر پذیرفته شدم. جشنِ مفصّل فارغ التحصیلی در دبیرستان برپا شد و به نفرات اول، هدایایی تقدیم شد... به من هم یک ساعت مچی دادند.

اما روی دیگر سکه:

پدرم همان شبِ جشن در بیمارستان بود؛

 خوب به خاطر دارم

آن روز را که به بیمارستان رفتم و نگاه مظلومانه ی پدرم را که با شادی و غم هم راه بود؛

شادی از قبولی من و غمِ بیماری خودش؛ سکته ی قلبی!

از قبولی ام گفتم و ساعت مچی را نشانش دادم؛ غنچه ی لب خندی به لبانش شکوفه کرد؛

غنچه ای از پیوند غم و شادی.

نگاهی به ساعتم انداخت و تنها یک جمله ی کوتاه گفت: مراقب مادرت باش!

آن روز جمعه بود؛ جمعه ای فراموش نشدنی برای خانواده ی ما.

 من به خانه برگشتم. غم سنگینی دلم را می فشرد و من دلیل آن را نمی دانستم.

... اما به زودی معلوم شد. انگار یک باره خانه را بر سرمان خراب کردند.

اقوامی که شاید سالی یک  بار هم به دیدنمان نمی آمدند،

آن شب آمدند و تلخ ترین خبر را در گوشمان سرودند...

آن شب پدرم را از دست داده بودم.

... روزها می گذشت و ما...

در خانه، جای خالی پدر را بیش تر احساس می کردیم.

تازه فهمیده بودیم که چه پشتیبانی را از دست داده ایم! غمِ داغ برادر را برادرمرده می داند.

پدر یعنی حامی؛ پدر یعنی دل سوز؛

پدر یعنی نگهبان؛ یعنی چتر...

و در این میان، نگاه های ترحم آمیز اقوام، بیشتر خُردمان می کرد.

... روزها سپری می شد و من به دانشگاه می رفتم.

از غمِ هجرانِ پدر شاید کمی رهیده بودم؛

اما فکری در سرم افتاده بود که خیلی آزارم می داد:

من خیلی در حق پدرم کوتاهی کرده بودم؛ به بهانه ی درس خواندن و کنکور، به حرف هایش زیاد اعتنا نمی-کردم و دستورهایش را عملی نمی نمودم.

راستش در این اواخر یادم هست که از من رنجیده خاطر بود. غرورِ جوانی و مستی شباب پرده روی عقلم افکنده بود و من به پدرم، به عزیزم، به همه ی جانم، بی توجهی می کردم.

اکنون من مانده بودم و عذابِ وجدان.

«ای کاش» ها امانم را بریده بود:

ای کاش تا زنده بود، دستش را می گرفتم و می بوسیدم؛

ای کاش خجالت نمی کشیدم و می گفتم: بابا دوستت دارم؛

ای کاش به هر نحوی شده او را از خودم راضی می کردم... 

و ای کاش...

البته دستش را که نه، اما صورتش را بوسیده بودم؛ ولی تنها در دوران کودکی ام،

و شاید یک بار هم آن روز که صورتش را بر روی خاک نهادند. حالا من مانده بودم و عذابِ وجدانِ عمل نکردن به این آیه ی قرآن:

﴿ وَ بِالْوالدِینِ اِحْساناً.﴾ 1

این فکرها، آیینه ی دِقّم شده بود تا مدّت ها...

تا این که در دانشگاه با یک دوست آشنا شدم.

دوست که چه بگویم! عزیزتر از جان، دل سوز و بامحبت.

آشنایی با این دوست، نقطه ی تحول زندگی ام بود.

او افقی تازه از آیه ی ﴿ وَ بِالْوالدِینِ اِحْساناً ﴾ را به من نشان داد؛ او راهی برای جبران ِمحبتِ ناکرده به پدرم، باز کرد و به من فهماند که پدر حقیقی ام کیست؟

کلام رسول خدا - که دورد خدا بر او و خاندانش باد- را بر من خواند که فرموده اند:

« من و علی دو پدر این امت هستیم و قطعاً حق ما بر آن ها بزرگ تر از حقِ پدرِ نَسَبی بر آن هاست.» 2

آری! امامانِ معصوم در هر زمان، پدرِ دل سوزِ امت اند. 3

... و اکنون

که پس از سال ها آلبوم خاطرات ِگذشته ام را ورق می زنم، به تاریخ تولدم می رسم، در بیست سالگی!

همان تاریخ که پدرِ واقعی ام را شناختم؛

همان تاریخ که نامِ زیبای مولایم، حضرت مهدی علیه السلام زنده ام کرد

که تا پیش از آن مرده بودم!

حالا تازه فهمیده ام که یتیم واقعی کیست؛

« یتیمٍ انْقَطَعَ عَنْ اِمامِهِ »:« یتیمی که از امامش دور افتاده »

« وَ لا یقْدِرُ عَلَی الوُصُولِ اِلَیهِ » :« و راه ِوصالِ آن بزرگوار را نمی داند.»

اکنون، بند بند تنم، ضلع ضلعِ استخوانم، همه ی عروق و اعصابم، چشم و گوش و دست و پایم،

همه  و  همه شاهدند که: تو ای پدرِ مهربان! از هنگام تولد دوباره ام، تو دستم را گرفته ای.

و بیش از هر پدرِ دل سوزی، یاری ام کرده ای.

تو ای مولای زمانه! ای حجت زمان! ای امام حاضر! ای پدرِ مهربان!

ای که بر فرش های ما قدم می نهی! ای که در بازارهای ما آمدوشد می کنی!  2 مرا ببخش که روزها و شبانگاه زندگانیم را، گاه بی یادِ تو سپری می کنم.

معرفت ام بخش که بیش تر به یادت باشم!

محبت ام ده که جز تو را در دعایم از خدا طلب نکنم!

اکنون سال هاست که بر سرِ مزارِ پدرم می روم

و پسر شش ساله ام را نیز به هم راه می برم.

به یاد می آورم آن زمان را که دستانِ کوچکم در دست پدر بود؛

آن گاه صورت زیبای پدرم را در ذهن به تصویر می کشم.

یاد می کنم خنده هایش را، محبت هایش را، سخنانش را،

و بی اختیار اشک بر گونه های من و پسرم جاری می شود.

آن گاه در نزد قبر پدر دست به دعا برمی دارم 1  و می گویم :

خدایا! تو کمک ام کن که به آن آیه ی قرآن عمل کنم

و پدرِ دل سوزم، امام زمانم را تنها نگذارم!

اگر پدرِ جسمانی ام از دنیا رفته، پدر حقیقی ام زنده است.

یاری ام کن تا زندگیم با یاد ِآن مولا پیوند خورد!

یاری ام کن تا یتیمان ِواقعی را بیدار سازم که لااقل متوجّه یتیمی خود شوند؛

بفهمند پدری دارند که باید به سویش حرکت کنند؛

یاری اش کنند و دعایش نمایند...

و تو، پسرم! بدان که من پدرت نیستم.

پدرِ من هم این خفته در مزار نیست.

پدر واقعی ِما زنده است؛ زنده ی زنده.

سخنان ِما را می شنود و خواسته های ما را می داند.

از این پس به او رجوع کن و حل مشکلاتت را از او بخواه!

و در چشمم چهره ی تو،

در سینه ی من آتش تو پنهان شد.

در لب هایم سوزِ بیان،

در قلبم شورِ نهان،

 در دیده ی من اشک ِروان جوشان شد.

 

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...