یا ضامن آهو

نوشته شده توسط:فاطمه سادات مزاری مقدم | ۰ دیدگاه

یا ضامن آهو

آستان مقدس امام رضا (ع)، کانون توجه دلهاى مشتاق اهل بیت عصمت و طهارت است و هر لحظه در این کانون مؤثر بر روح و روان آدمى، تجربیات معنوى ارزشمندى را نصیب مى کند که...

یا ضامن آهو

آستان مقدس امام رضا (ع)، کانون توجه دلهاى مشتاق اهل بیت عصمت و طهارت است و هر لحظه در این کانون مؤثر بر روح و روان آدمى، تجربیات معنوى ارزشمندى را نصیب مى کند که غالباً وصف نشدنى است.

دراین بارگاه مقدس، هر کس به فراخور حال خویش از کرامات، عنایات، توجهات و ... برخوردار مى شود و کسى نیست که به درک حضور نایل وشد ولى به بهره اى که از جمله آن سبکى روح و آرامش روان پس از زیارت است، دست نیابد.

یا ضامن آهو، مجموعه هشت روایت از حضور زائرین حریم حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا(ع) است که بى هیچ شکى، توفیق الهى و نیز تأثیر معنوى بارگاه ملکوتى آن حضرت باعث شکل گیرى آن شده است.

این مجموعه نگاهى دارد به گوشه اى بسیار کوچک از خلوت حضور زائرانى از روضه رضوى که غالباً با هزاران آرزو و نیاز به زیارت طلبیده شده اند ولى در نهایت آنچه را خواسته اند و در پایان زیارت خود به آن دست یافته اند تنها سبکى روح، آرامش معنوى و تسلیم در مقابل ذات اقدس الهى و رضایت به رضاى او که مى تواند مهمترین سرمایه انسان در جهان مادى امروز باشد، بوده است؛ زائرانى که گاه زیارت، آن چنان بر آنان اثر مى گذاشته که حوائج مادى، دیگر از چشم آنان رخت بر مى بسته و آرزوها و خواسته هایشان در آن محو مى شده است؛ زائرانى که هر روز دهها هزار تن از آنان سر بر آستان دوست مى نهاده و مى نهند و صدها هزار خاطره نانوشته را در ضمیر ذهن خود جاى داده و مى دهند.

 گِرهى بر پنجره فولاد

به خود که آمد صورتش خیسِ خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولى در گلویش احساس سبکى خاصى مى کرد، همان احساسى که وقتى شبهاى تنهایى، زیر لحاف مندرس و سنگینش، پس از یک گریه طولانى به او دست مى داد.

آرامِ آرام شده بود، ولى هنوز در گلویش فریادى را حس مىکرد که یکى از زائران آن را در حنجره اش ناکام گذارد. حرفهاى زائر آقا را به صورت زمزمه هایى مبهم مى شنید. چادرش را بیشتر به روى صورت کشید، ولى زائر تلاش مى کرد با دستش چادر را از روى صورت او کنار زند و سعى داشت به هر ترتیبى که شده، نمازامام موسى کاظم(ع) را به او آموزش دهد.

« چرا این قدر گریه و ضجه مى کنى و نمىگذارى زائران دیگر، زیارت کنند؟! برو نماز امام موسى کاظم(ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مى شود!».

با آن که تازه آرامش یافته بود، ناگهان بغضى سنگین در گلویش خزید. چادرش را روى صورت کشید و دست راستش را داخل جیب کرد. مى خواست ببیند تکه پارچه سبزى که با خودش براى بستن دخیل آورده بود، هنوز هست یا نه؟ پارچه را از جیبش در آورد و آن را چندین بار در دست فشرد، به صورتش نزدیک کرد، بى صدا با اشکهایش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگریست! گویا درون پارچه نور امیدى مى دید و شاید کلید مشکلاتش را!

تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تکه پارچه خلاصه کرد، آن را داخل جیب پیراهنش درست روى قلبش گذاشت و دست چپش را روى قلب خود قرار داد. مى خواست ضربه هاى قلبش هم با پارچه التماس کنند!

خودش را جمع و جور کرد، دستش هنوز روى قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور کرد، کفشهایش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزدیک شد. آن روز، روز زیارتى آقا على بن موسى الرّضا(ع) ونزدیک شدن به پنجره فولاد کار بسیار سختى بود. گوشه اى را پیدا کرد، کفشهایش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتیبى که بود به پنجره فولاد رسانید. با وجود این که برایش بسیار سخت بود ولى هنوز دست چپش روى پارچه و قلبش قرار داشت. دیگر فاصله اى بین صورت خود و پنجره طلا نمى دید. صورتش را به پنجره چسبانید و با تمام وجود براى دخترش دعا کرد.

دختر او از یک سال و نیم پیش به قول پزشکان به بیمارى لاعلاجى مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحلیل رفتنش بود. ماه بانوى تمام قوم و خویش، حالا به حال و روزى افتاده بود که همه با دلسوزى و ترحم نگاهش مى کردند. درست مثل یک آدم برفى که در گرماى خورشید قرار گیرد، در حال آب شدن بود.

دستش را آرام از روى قلبش برداشت و آن را داخل جیب پیراهنش فرو برد، ولى اثرى از پارچه سبز ندید! براى چند لحظه دنیا دور سرش چرخید، به خود آمد، هر چه سعى کرد پارچه را نیافت. سیل عظیم زائران او را نیز به همراه دستهایشان که تمناى وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مى داد. براى لحظاتى نفسش گرفت. صداى زائران را مىشنید که مى گفتند: « خانوم، زیارت کردى، بیا عقب، ما هم زیارت کنیم!».

نمىدانست چه کند؟ مى خواست تمام نیاز و نیتش را هنگام بستن دخیل به پنجره فولاد، به زبان جارى کند! ولى حالا چه کند؟ نزد آقا التماس مىکرد! حالا دیگر براى یافتن پارچه سبز خود، التماس مى نمود و از آقا کمک مى خواست! ناگهان فکرى به ذهنش رسید. گوشه چارقد سفیدش را زیر دندان گرفت. تمام نیرویش را در دستش متمرکز کرد وپارچه را کشید. پس از لحظه اى، تکه اى از چارقد در دستش بود. حالش را نمى فهمید، مىخواست محکمترین جاى پنجره را بیابد و سخت ترین گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جایى را یافت. گوشه چارقدش را که حالا تمام آرزوهایش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختى که بود خودش را از میان جمعیت بیرون کشید. به طرف سقاخانه رفت. آبى به سر و صورتش زد. درست رو به روى پنجره فولاد با فاصله چند مترى، نشست و به آن خیره شد. از دور پارچه اى را که به پنجره بسته بود، مىدید. ناگهان مشاهده کرد که یکى دو تن از خدام حرم مشغول پراکنده کردن مردم از جلوى پنجره فولاد هستند، چند نفرى هم با تیغ و قیچى به آن نزدیک شدند و همه گره ها را باز کردند! مردم تمام گره هاى باز شده را به عنوان تبرک مى بردند! خودش مىدید که تکه چارقدش در دست خانم مسنى بود که آن را بر سر و صورتش مى کشید!

به رغم همه خستگى، حال خوبى داشت. احساس مى کرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد که کفشهایش را از روى زمین بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود که در کفشش جا گرفته بود، خورد! مانند کسى که گم شده اش را یافته باشد، دیگر در پوست خود نمى گنجید! کفشهایش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خیره ماند!

باد ملایمى، سبکى اش را صد چندان کرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانید. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را بآهستگى بر محل گره گذاشت.

باور مى کرد که گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مى کرد که اثرى از گرهش وجود ندارد! جاى خالى گره! آرامشش را چندین برابر کرد. بى اختیار سرش را بر روى دست راستش قرار داد و پلکهایش را بر روى هم گذاشت.

قطرات اشک، آهسته صورتش را مى پوشانید. در حالى که لبهایش مدام بر هم مى خوردندن زائرین دیگر، بوضوح مى شنیدند که او با خود مى گفت:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الشَّهیدُ،

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الْغَریبُ،

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الْهادِى

أشْهَدُ اَنَّکَ تَشْهَدُ مَقامى

وَ تَسْمَعُ کَلامى وَترُدُّ سَلامى

وَاَنْتَ حَى عِنْدَ رَبِّکَ مَرْزوْقٌ...

 فلکه آب کجاست؟

صورتش گُر گرفته و عرق سردى بر پیشانى اش نشسته بود. خودش را بسختى سرزنش مى کرد و زیر لب مى گفت: « کاش به حرف دخترم گوش کرده بودم و منتظر مى ماندم تا خودش مرا به زیارت آقا بیاورد!».

همیشه همین که صحبت از زیارت امام رضا(ع) مى شد، مى گفت:

« آقا! باید آدم را طلب کند، من بارها شده، ناگهان راهى زیارت شده ام و گاهى هم از کنار صحنها گذشته ام، ولى توفیق زیارت نصیبم نشده است». علیرغم اضطراب ونگرانى، در اعماق دلش، امید به پابوسى آقا، موج مىزد. در پیاده روى مشرف به بست شیخ بهایى، به دیوار تکیه کرد و تک تک زائران را زیر نظر گرفت.

با خودش روزهایى را تجسم مى نمود که تنها با پاى پیاده، مسافتى طولانى را جهت تشرف به حرم مطهر طى مى کرد و باز با همان پا، پس از زیارت برمى گشت و خم هم به ابرو نمى آورد، ولى حالا به روزى افتاده است که باید حتماً یکى از آشنایانش او را براى زیارت همراهى کند.

یکى دو سال قبل، وقتى همسرش هنوز زنده بود، فرسودگى خیلى ناراحتش نمى کرد، ولى از روزى که او دارفانى را وداع کرد، دست نگر بچه هایش ـ که هر یک به قول خودشان، خروارها گرفتارى داشتند ـ شده بود. به همین علت به محض این که دخترش از خانه بیرون رفت، او هم خود را سریع براى پابوسى آقا آماده کرد و از خانه بیرون زد.

دستمال چهارخانه همسرش را که در طول حیاتش هر وقت به زیارت مشرف مى شد، با خود مىبرد وبه ضریح مى مالید و همواره در جیب پیراهنش مى گذاشت و شبها هم زیر متکایش قرار مى داد وآن را همواره در جیب وهمراه خود کرده بود، درآورد، جلوى بینى اش گرفت و آن را خوب بویید و سپس بر روى عرض پیشانى خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشک زدود و آه سرد سینه اش را با قطره اشک دیگرى بیرون داد وبا بغض در گلو گفت:

« اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِىَّ بنَ مُوسَىالرَّضا!».

ناگهان دختر خانمى به طرف او آمد، رو به او کرد وگفت: مادرجان! چرا اینجا ایستاده اید؟ حالتان خوب نیست؟ تمام نیرویش را در لبهاى خشکیده اش جمع کرد و گفت: فکه آب کجاست؟ دختر خانم پرسید: مى خواهید به فلکه آب بروید؟ و پیرزن پاسخ داد: مى خواستم به پابوس آقا بروم، ولى گم شده ام! وبا کشیدن آهى، اضافه کرد: وقتى مثل شما جوان بودم، هر روز با همسر خدا بیامرزم به زیارت آقا! مى آمدم ولى حالا... دختر خانم با گشاده رویى گفت: من هم دارم به زیارت مى روم اگر مایلید مى توانید با من بیایید! گویا تمام دنیا را یکباره به او داده بودند! چند بار خدا را شکر کرد و در کنار دختر به راه افتاد.

حال غریبى داشت. مى خواست هر چه زودتر ضریح را مشاهده کند، دلش براى ضریح تنگ شده بود! نسیم بسیار ملایمى، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردى دلچسبى را احساس کرد. دختر خانم به خاطر مراعات حال پیرزن، بسیار آرام آرام قدم برمى داشت. آن دو، صحنها را، پشت سر گذاشتند و به ورودى صحن آزادى رسیدند. پیرزن در حال و هواى خودش بود، صداى قلبش را که بشدت مى تپید و برایش احساس خوشایندى ایجاد کرده بود، مى شنید و مرتب خدا را شکر و از آقا تشکر مى کرد. ناگاه صداى دختر خانم او را به خود آورد! مادرجان! مى خواهید از اینجا، خودتان بروید؟ دوباره نگرانى به سراغش آمد. با خود گفت: نکند این دختر خانم از راه رفتن آرام من، رنجیده است؟ در همین فکر بود که او ادامه داد: من به داخل حرم مطهر مى روم، اگر مایل هستید مى توانید با من بیایید. پیرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعایش گشود.

هر دو وارد حرم شدند و به خیل زائرین پیوستند. پیرزن که از خوشحالى در پوست خود نمى گنجید، آهسته آهسته خود را به نزدیک پله هاى دارالسعادة رسانید و در آنجا نشست و پس از استراحتى کوتاه، تمام حواسش را متوجه زیارت کرد و براى خلوت با خود، خدا و آقاى خود! به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز خود، دختر خانم را دید که غرق در راز و نیاز با امام رضا(ع) است. خود را به او نزدیکتر و او را متوجه خود نمود. او هم که مى خواست شروع به خواندن زیارتنامه کند، در حالى که در صدایش لرزشى وجود داشت، از پیرزن پرسید؟ مى خواهید بلندتر بخوانم؟ واو هم که از خدا مى خواست، گفت: البته که مى خواهم!

پس از پایان زیارتنامه، دختر خانم همچنان مشغول رازونیاز خود بود ولى پیرزن مضطرب، نشان مىداد. از سویى مى خواست از او، جهت بازگشت به خانه راهنمایى بخواهد و از سویى دیگر دلش نمى آمد خلوت او را به هم بزند. خداخدا مى کرد که مناجات و زیارتش تمام شود، چون تنها دخترش، اطلاعى از بیرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشاى ضریح شده بود که ناگهان آن دختر گفت: مادرجان من به طرف فلکه آب مى روم اگر زیارتتان تمام شده، مى توانم شما را تا آنجا همراهى کنم! پیرزن چادرش را بسرعت جمع وجور کرد وهمراه او به راه افتاد.

دختر خانم براى گذاشتن زیارتنامه به داخل جاکتابى، از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرین ناپدید شد. لحظاتى گذشت اما از او خبرى نشد. دوباره دلهره سراپاى وجودش را فرا گرفت و زیر لب زمزمه کرد:

اى على ابن موسى الرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ یا ضامن آهو! چه کنم؟

در همین گیر و دار بود که دخترخانم را از پشت سر دید. خوشحال شد، خودش را سریع از بین زائران به او رسانید و پشت سرش به حرکت درآمد. از دارالسعادة بیرون آمدند و زیر ایوان طلا قرار گرفتند. بآرامى به شانه دختر خانم زد. او برگشت ولى کس دیگرى بود! همراه او نبود! با دستپاچگى پرسید: فلکه آب، کجاست!؟ پاسخ او نشان مىداد که فارسى نمى داند! ناامیدانه تصمیم گرفت هر طور که هست، خودش برگردد.

عزمش را جزم کرد. به خودش دلدارى مى داد که این راهها را سالهاى سال، بارها طى کرده ام، امام رضا(ع) هم کمک مى کند!

هر طور شده فلکه آب را پیدا مىکنم. داخل صحن آزادى به دور خودش مى چرخید. به نظرش تمام درهاى خروجى مثل آن درى بود که از آن به داخل صحن پا گذاشته بود. تصمیم گرفت براى بهبود حالش، آبى به سر و صورت خود بزند. پس از لحظاتى، جلو یکى از شیرهاى آب داخل صحن آزادى بود که دستى به شانه اش زده شد و در پى آن، صدایى گفت: مادرجان! صدا آشنا بود وبا خودش آرامش خاصى را به همراه آورد!

سریع برگشت! دختر خانم ادامه داد: چطور شد؟ تصمیم گرفتید تنها بروید؟ گویى آقا امام رضا(ع) یک بار دیگر به او جانى تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوى فلکه آب گام برمى داشتند.

در طول راه پیرزن از بچه ها، نوه ها و همسرش و بویژه از دستمال به یادگار مانده از او که براى آن مرحوم بسیار عزیز بود و هر بار که به حرم مشرف مى شد آن را به ضریح متبرک مى کرد وهرگز آن را از خود دور نمى نمود و اکنون براى او مثل جانش عزیز بود، تعریفها کرد.

لحظاتى بعد به جایى رسیدند که از آنجا فلکه آب دیده مىشد. دختر خانم، فلکه آب را با انگشت به پیرزن نشان داد و گفت: شما از کدام طرف مى خواهید بروید؟ پیرزن در پاسخ گفت: من باید دیوار بازار رضا را بگیرم و جلو بروم؟ دختر خانم گفت: مى توانید خانه تان را پیدا کنید؟ پیرزن پاسخ داد: این قسمتها را مثل کف دستم مى شناسم.

پس از دقایقى از عرض خیابانى که روبه روى گنبد حضرت بود وبه بازار رضا منتهى مىشد، عبور کردند. پیرزن رو به گنبد ایستاد و گفت:

اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلِىَّ بنَ مُوسَى الرَّضا!

و با پایان این سلام، قطره اشک خود را که ناگهان از گوشه چشمش سرازیر شده بود، پاک نمود.

کمى مضطرب بود. مى خواست به گونه اى از دخترخانم تشکر کند ولى نمىدانست، چگونه؟ هر چه فکر کرد چیزى با ارزشتر وعزیزتر از دستمال به یادگار مانده از همسرش، پیدا نکرد که به او هدیه بدهد! دستمال برایش خیلى عزیز بود، آن قدر عزیز که فکر این که آن را از خودش دور کند، پریشانش مى کرد، ولى او از دستمال برایش عزیزتر شده بود، آن قدر عزیزتر که دیگر آن دستمال را براى او هدیه مناسبى نمى دانست. احساس مى کرد امام رضا(ع) او را لایق دانسته و برایش این چنین وسیله زیارتى، قرار داده است!

مشغول همین افکار بود که ناگهان با برخورد دوچرخه اى به دختر خانم، وى نقش بر زمین گردید. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پیاده و دختر خانم هم از روى زمین بلند شد. دست راستش با جدول کنار خیابان جراحت مختصرى دیده و خونین شده بود. دست چپش را روى محل خون ریزى قرار داد و سعى داشت خون آن را بند آورد. به کنار پیاده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضایت او که مى گفت چیزى نشده است محل را ترک کرد و مردم هم متفرق شدند.

دختر خانم با تعجب پیرزن را که با نگرانى دستمال یادگارى همسرش را به دست او مى بست، مىنگریست که در همان حال مى گفت: خدا عاقبت به خیرت کند، دخترم! به خیر گذشت! امروز را هرگز فراموش نمى کنم! امروز یکى از روزهاى خوب زندگى من بود!

دختر خانم در پیاده رو، روبه روى آقا امام رضا(ع) قرار گرفت و زیر لب گفت:

اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضا!

و لحظه اى با نگاه خود، پیرزنى را که خشنود از زیارت آقا! دیوار پیاده روى خیابان جنب بازار رضا را طى مى کرد، دنبال کرد.لبخند رضایت بر لبانش و خاطره اى دلچسب و دلنشین در قلبش، نقش بست.

 زائــر غـریـب

گرماى هوا به حدى رسیده بود که او را بى طاقت مى نمود، ولى میل به زیارت آقا على بن موسى الرضا(ع)، آن قدر او را مشتاق کرده که نسبت به گرمى هوا بى توجه بود و دیگر نمى توانست به چیزى جز زیارت بیندیشد! احساس مى نمود که دلش مى خواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصویرى از بهشت را در ذهنش مجسم مى کرد و باور داشت که این مکان مقدس قطعه اى از بهشت است.

هنگامى که از کنار آب نماى صحن امام مى گذشت، نسیمى ملایم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشید و صورت آفتاب خورده و عرق کرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند کرد، دلش مى خواست چشمهایش را ببندد و تصویر ذهنى خودش را مرور کند. در قلبش تواضع خاصى را احساس مى نمود. صلوات بر على بن موسى الرضا(ع)، که همواره هنگام تشریف به آستان مقدس تا ورود به حریم حرم، مرتب زیر لبانش زمزمه مى شد، بر لبان او نشست:

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى الامامِ التَّقِى النَّقِىِّ ...

روبه روى ایوان طلا، درست مقابل ضریح ایستاد و اذن دخول گرفت، گامهایش، آرام آرام او را به درون حرم هدایت مى کردند. کفشهایش را دست به دست کرد، قالیى را که به عنوان پرده به سر در نصب کرده بودند کنار زد و وارد حرم شد. با دیدن ضریح مطهر، جانى تازه گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتیاق به در و دیوار حرم مى کشید و جلو مىرفت. روبه روى ضریح نشست و با قلبى مملو از آرامش، شروع به خواندن زیارت نامه کرد. در قرائت زیارت نامه، همیشه وقتى به عبارت

« اَشهَدُ اَنَّکَ تَشهَدُ مَقامى وَ تَسمَعُ کَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى و اَنتَ حَىّ عِندَ رَبَّکَ مَرزوُقٌ »

مى رسید، حالش منقلب مىشد، بى اختیار قلبش مى لرزید، روى زیارت نامه خم مى شد و در حالى که بغض نیمه تمامش را فرو مىداد و اشکهایش را از پهنه صورتش، پاک مىکرد، زیر چشمى هم به ضریح مى انداخت و این فراز از زیارت نامه را، چندین بار تکرار مىکرد، گویا مى خواست پاسخ سلامش را بگیرد.

زیارت نامه به پایان رسید و در همان نقطه به نماز زیارت ایستاد. معمولاً پس از پایان نماز آرام مى گرفت ولى گویا در این لحظه به آرامش مطلوب خود نرسیده بود. جایگاه خود را ترک کرد و با عبور از دارالزهد به سوى روضه منوره حرکت نمود. رو به روى ضریح ایستاد و لحظه اى به آن چشم دوخت. بى اختیار و به طور مکرر به آقا سلام مى داد و با هر سلامى، گویا یک گام به ایشان نزدیک تر مى شد.

جمعیت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه اى که با ضریح، چند قدمى بیشتر فاصله نداشت، رساندند. درهمان مکان نشست و به ضریح مطهر خیره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همین جا، جایى براى نماز پیدا کرد و مجدداً به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا(ع)، مادر ایشان، حضرت فاطمه زهرا(س) و پدرشان، حضرت امیرالمؤمنین به نجوا نشسته بود و مى خواست پیرو واقعى آنها باشد.

در همین احوال ناگهان زائرى میانسال درحالى که چادر سفیدى بر سر و ظاهرى بسیار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت: خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دستپاچگى گفت: خیلى وقت است تمام شده، بفرمایید! خانم میانسال به چهره اى گشاده، رو به او کرد و با لهجه شیرینى گفت: الان هفت روز است که از شیراز به مشهد آمده ام. در شیراز همیشه سعى کرده ام قرآن را حفظ کنم ولى تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا این که اولین روزى که به زیارت مشرف شدم از آقا على بن موسى الرضا(ع) در خواست نمودم که در این خصوص، کمکم کند وبا تلاشى که هر روز مى کنم تاکنون پیشرفت قابل ملاحظه اى داشته ام.

زائر با مهربانى ادامه داد: از وقتى به مشهد آمده ام، صبحها به زیارت مى آیم، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر مى گردم و پس از ناهار و استراحتى کوتاه دوباره به حرم مى آیم و تا شب در اینجا مى مانم و قرآن راحفظ مى کنم. وى سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره کرد و ادامه داد: خانم اگر زیارتتان تمام شده و ممکن است! شما از روى قرآن خط ببرید، ببینید اشکالى ندارم؟ آخر حفظ این سوره را امروز درحرم به پایان رسانیده ام!

قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه اى بر آن، درمیان دستانش قرار داد. زائر با لهجه شیرین خود و با اشتیاقى خاص، شروع به تلاوت نمود:

«عَمَّ یَتَساءَلوُنَ، عَنِ النَّبَاءِ العَظیمِ ...»

و بى هیچ اشکالى، تمام سوره را قرائت کرد.

قرائتش که تمام شد، سر صحبت را باز کرد وگفت: به قصد زیارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته کیف دستى ام را گم کرده ام و الان حتى کرایه اتوبوس براى برگشتن به شیراز را هم ندارم! خدا را شکر مى کنم که همان روز اول همه هزینه ده روز مسافرخانه را پرداخت کرده ام! نمى دانم بعد از این که مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در این غربت چه کنم و به کجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتى به حرم رسیدم و قبل از این که بخواهم شروع به حفظ قرآن کنم، به حضرت آقا(ع) گفتم: من دراین شهر، غیر از خودتان، کسى را نمى شناسم!

خانم هم صحبت زائر، رو به او کرد و گفت: ان شاءالله درست مىشود!

زائر غریب سر در قرآن فرو برد، لبهایش با آیات قرآن مشغول شدند و درهمین حال، هم صحبت چند لحظه اى خود را در فکر و خیال فرو برد.

با خودش مى اندیشید که درست همان وقتى که این خانم، از آقا درخواست کمک نموده، ایشان هم مرا براى زیارت طلب کرده اند! شاید مى خواسته اند مشکل زائرشان بواسطه من حل شود! خدایا چه کنم که نزد ایشان شرمنده نشوم! جیبهایش را جستجو کرد، تمام موجودیش صد تومان بود که زائر را تا پایانه مسافربرى هم نمى رسانید چه که بتواند خرج سفرش را هم تأمین کند! مى خواست زائر رابراى چند روز باقیمانده اقامتش و تأمین خورد و خوراک او، به خانه اش ببرد، ولى خانه درست حسابى هم نداشت. از خاطرش گذشت که مبلغى را قرض نماید و به او بدهد، قرض هم که با لطف خدا بتدریج ادا مى شود! ولى به خاطر تحقق این فکر، مى بایست حرم مطهر را ترک مىکرد، به همین منظور آهسته زائر را متوجه خود کرد و از او پرسید: ببخشید خانم! اسم مسافرخانه تان چیست؟ زائر نتوانست به این سؤال پاسخ دهد و با حالتى خاص گفت: اسمش را نمى دانم! جایش را مى شناسم!

هم صحبت چند لحظه پیش او، پس از ناامیدى از این پاسخ، پرسید: سه روز دیگر درمشهد مى مانید؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت داد. او بار دیگر سؤال کرد: ببخشید! شما هر وقت به زیارت مشرف مى شوید، همین جا مى نشینید؟ زائر با کنجکاوى و تعجب پاسخ گفت: معمولاً اینجا مى نشینم، چرا سؤال مى کنید؟ و او سرش را به زیر انداخت و زیرلب آهسته جواب داد: هیچى! همین طورى!

فکرى مثل برق از ذهنش گذشت. ایستاد. به ضریح و سپس به اطرافش نگاه کرد. خادمهاى حرم را که هر یک، شاخه اى از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به یکى از آنها نزدیک شد وگفت: خسته نباشید! ببخشید! مى خواهم موضوعى را با شما مطرح کنم! خادم کنجکاو شد، چهره اش را کمى درهم کشید وگفت: بفرمایید!

او با نگرانى ادامه داد: شب گذشته کیف پول یکى از زائران گم شده است، بنده خدا، خانم میانسال تنهایى است که از شیراز به قصد زیارت آمده و مى گوید چون در مشهد کسى را نمى شناسد که کمکش کند به خود امام رضا(ع) پناه آورده است! مى خواهم ببینم در این مورد تشکیلات آستان مقدس امام رضا(ع) ، کمکى مى کند؟ اگر کمک مىکند، او باید چه کند؟

خادم که چهره اش در طول این گفتگوى کوتاه، کم کم باز مى شد با گشاده رویى گفت: بله! در صورتى که تشخیص داده شود که نیازش واقعى است به او کمک مى شود، فقط باید خود من با او صحبت کنم!

گویا به یکباره دنیا را به او داده اند! رو به خادم کرد وگفت: اگر ممکن است با من بیایید تا اورا به شما نشان بدهم.

لحظه اى بعد آن در ـ در حالى که او بسیار شاد نشان مى داد ـ با هم به حرکت درآمدند. دو سه قدمى با زائر فاصله داشتند که زائر میانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!

خادم به زائر نزدیک شد وچند لحظه بعد او در حالى که آرامش یافته بود، زائر را مى دید که به همراه خادم، جهت دریافت راهنماییهاى لازم، روضه منوره را ترک مىکردند!

... همدم چند لحظه اى زائر غریبى که مى خواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زیارت آن روز، درحالى که اشک شوق، پهنه گونه هایش را مرطوب کرده بود، به قصد خداحافظى با حضرت آقا، امام رضا(ع) وبه نشانه احترام به ایشان، دست بر سینه خود گذاشت، بار دیگر چشم به ضریح مطهر دوخت و با قلبى سرشار از آرامش، چندین بار تکرار کرد:

اَشهَدُ اَنَّکَ تَشهَدُ مَقامى

وَ تَسمَعُ کَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى

وَ اَنتَ حَىٌّ عِندَ رَبِّکَ مَرزوُقٌ

 یا ضامن آهو!

داخل صحن حرم نشسته بود، به کبوترهاى آقا! نگاه مى کرد و ناخنهاى قاشقى شکل و زمختش را با دستهایش نوازش مى داد.

یاد صحبتهاى آقاى دکترى که چند روز قبل براى درمان سرگیجه، پیش او رفته بود، افتاد که مى گفت: شما کمبود آهن دارى! و با نگاه به انگشتانش گفته بود: ببین چه به روزت آورده اى! براى خودت، ده قاشق سرخود، دست وپا کرده اى!

دکتر به او گفته بود که روى غذا، چاى زیاد و پررنگ نخورد، ولى او از بچگى به خوردن چاى، علاقه خاصى نشان مى داد. قبل از این که بچه هایش، خانه مسکونى او را که ماحصل یک عمر تلاش در کنار همسرش بود، بفروشند، گاه که دلش مى گرفت، حیاط خانه را آب پاشى و جاروب مى کرد و زیر تنها درخت کهنسال زردآلوى آن، پلاسى پهن مى نمود، بالشى مى گذاشت، یک قورى چاى، یک کترى آب جوش و یک استکان همراه با یک قندان نقلى، قند مى آورد و کنار خودش قرار مى داد و تا چاى قورى و آب کترى را تمام نمى کرد، از جایش بلند نمىشد.

همیشه وقتى اولین استکان چاى را مى ریخت، یاد غمها و غصه هایش مى افتاد ولى وقتى به استکان آخر چاى مى رسید با دلدارىهایى که در طول چاى خورى به خود داده بود، براى ادامه زندگى امیدى تازه مى یافت!

شب قبل با عروسش دعوا کرده بود، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به این وسیله، او را حسابى دلخور کرده بودند. عروسش بار اول نبود که با او دعوا مى کرد ولى این بار دلش شکسته بود. وقتى به این حالت مىرسید یاد لیوانهاى نشکنى مى افتاد که وقتى مى شکنند هزار تکه شده و به شکل دانه هاى الماسى در مى آیند!

ماه گل اصلاً از مادر شوهرش که دیگر پا به سن گذاشته بود، خوشش نمى آمد و با وجود این که در کارها خیلى به او کمک مى کرد، ولى چشم دیدنش را نداشت، شاید یکى از دلایل آن، این بود که با وجود چهار عروس دیگرش، مى ترسید، پیرى کورى او، روى دوشش بیفتد.

نمى دانست چه کند. از پنج عروسى که داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق، سرآمد بقیه بود، ولى چه کند وقتى که او نمى توانست تحملش کند، حتماً چهار عروس دیگر هم نمى توانستند او را تحمل کنند. هیچ کس و کار دیگرى هم نداشت که حداقل بعضى از روزها به آنها پناه ببرد. شب را تا صبح، نخوابیده بود. صبح على الطلوع، قبل از این که پسرش از خانه بیرون برود، از خانه بیرون آمد و به آقا امام رضا(ع) پناه آورد.

سواد چندانى نداشت. مادر خدا بیامرزش به او گفته بود وقتى که دلتنگ مى شوى، قرآن را باز کن و چون سواد خواندن آن را ندارى به خطهایش نگاه کن و « قُل هُوَ الله » بخوان تا دلت آرام بگیرد.

از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بینِ « قُل هُوَ الله » خواندنهایش، تکرار مى کرد: یا ضامن آهو! ضامن آهو شدى، ضامن ما هم بشو! آقا!

سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشک شده بود. گویى دنیا دور سرش مى چرخید. از صبح چند بار صورتش را شسته و تا مى توانست، آب نوش جان کرده بود. بعد از سالها این حرف را که مى گفتند: خوردن آب زیاد با شکم خالى، دل آدم را ریش ریش مى کند، با تمام وجود حس مى کرد!

عمرى کار کرده بود ولى حالا به روزى افتاده بود که دارایى اش تنها لباسهاى تنش بود که آنها را هم شاید به خاطر خدا به او هدیه کرده بودند. وقتى ماه گل کمى با او مهربان مى شد ـ به قول خودش وقتى که مى خواست رب بجوشاند، ترشى بیندازد، سبزى خشک کند یا لباس بشوید و... ـ کار زیادى را به او مى سپرد و معتقد بود که با این عمل، به مادر شوهرش لطف مى کند! چون به این وسیله، دیرتر از کار مى افتد! اعتماد عروسش به دور از همه این حرفها تا حدودى درست بود چون به رغم سالها دوندگى و تحمل انواع و اقسام کمبودهاى تغذیه اى و... باز هم فعالیت خودش را حفظ کرده بود وآدم با دست وپایى به حساب مى آمد. به هر ترتیبى که بود، خودش را به کنار دیوار صحن رسانید و درست روبه روى سقاخانه نشست. زائران را مى دید که چطور سقاخانه را مثل نگینى در بر گرفته بودند و پیاله پیاله از آن آب مى نوشیدند و ...

سرش را به دیوار گذشت. چشمهایش را بست و قطره اشک درشتى از گوشه چشم بر روى گونه اش غلتید. چند دقیقه اى را به همین حالت سپرى کرد. چون توانایى لازم را نداشت، دیگر نمى توانست به هیچ چیز بیندیشد. سعى داشت به خودش بقبولاند که به خانه پسرش برگردد ولى مى ترسید که بشدت مورد سرزنش قرار گیرد.

در این هنگام صدایى را، که او را مخاطب قرار داده بود، شنید؛ فکر کرد اشتباه مى کند؛ به صدا توجهى نکرد؛ بار دیگر صدا را واضحتر شندید؛ درحالى که سرش هنوز به دیوار بود با بى حالى چشمهایش را گشود؛ یکى از خادمان حضرت با ظرفى از غذا درکنار او ایستاده بود! و در حالى که مى خواست غذا را جلو او قرار دهد، مى گفت: مادرجان! مایلى ناهار، مهمان امام رضا(ع) باشى! او که نمى دانست واقعاً خواب است یا بیدار، بسختى سرش را از دیوار جدا کرد، اما نتوانست پاسخى دهد، زیرا خادم امام(ع) درحال ترک صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال کند! مردد بود! نمى دانست چه کند! براى این که به خودش بقبولاند که بیدار است، لقمه اى در دهان گذاشت!

ساعتى از این واقعه گذشته بود؛ احساس خوبى داشت؛ حس مى کرد مورد توجه قرار گرفته است؛ براى این که آبى به صورتش بزند خود را به کنار آب نماى روبه روى پنجره فولاد ـ که خیل مشتاقان را روبه روى خود داشت ـ رسانید و چند مشت آب به صورتش زد. همین که بلند شد، زن جوانى را دید که با ظاهرى آراسته و مؤدب، درست در کنارش ایستاده بود. زن جوان پس از احوالپرسى حیرت آور خود، رو به او کرد وگفت: ببخشید خانم! تنها به حرم مشرف شده اید!؟ و او در حالى که فکر مى کرد با کس دیگرى اشتباه گرفته شده است، پاسخ داد: بله! زن جوان درحالى که سعى مى کرد با او ارتباط برقرار کند، با اشاره به مرد مسن بسیار افسرده اى که روى صندلى چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصى در کنار او ایستاده بود، گفت: من به اتفاق همسرم و موکل او که مردى بسیار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولى متأسفانه کس و کارى ندارد، به حرم مشرف شده ایم!

او که از خدا مى خواست کسى را پیدا کند که بتواند کمى برایش درد دل کند، از مصاحبت با آن خانم، احساس شادمانى مىکرد و ناخواسته، به شرح زندگى اش براى او پرداخت. از ماه گل و از قهرش گفت! از شوهر خدابیامرزش و از ...

زن جوان به او گفت: موکل همسرم مایل است با یک خانم هم سن وسال شما، ازدواج کند که بتواند در زندگى کمکش کند! و با دلهره اى محسوس، ادامه داد: ببخشید مادرجان! شما قصد ازدواج ندارید!؟ او که بسیار تعجب کرده بود، نمىدانست چه بگوید. روبه روى پنجره فولاد خشکش زده بود و طورى به آن نگاه مىکرد که گویى به شخصى خیره شده بود! حالش را نمى فهمید. آن خانم بار دیگر از او پرسید: ببخشید! چه مى فرمایید؟ پاسختان چیست؟ زن تمام نیرویش را در لبهاى خشکیده و رنگ پریده اش جمع کرد و درحالى که این پیشنهاد را در این مکان مقدس به فال نیک گرفته بود و تصور مى کرد به همین علت باید آخر و عاقبت خوبى داشته باشد، با خودش گفت: هرجا باشد از خانه ماه گل بهتر است! وسرش را به علامت قبول پیشنهاد تکان داد!

دقایقى بعد، زن، سمت راست صندلى چرخدار ایستاد و در حضور وکیل و همسرش و روبه روى پنجره فولاد، به عقد مرد در آمد! مهریه او هم، خانه مسکونى پیرمرد که هم اکنون در آن زندگى مى کرد و واقع در یکى از خیابانهاى مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با این شرط که تا پایان زندگى از او بخوبى نگهدارى کند.

ساعتى بعد از او که هنوز مبهوت بود و نمى دانست چه بگوید، وقتى که به همراه زن جوان، همسرش و آن مرد، رو به روى منزل او قرار گرفتند، باور کرد که بیدار است!

در همین موقع، وکیل مرد، رو به همسر او کرد، کلید منزل را به او داد، شرط تعلق مهریه را به او یادآور شد وحامل این پیام از سوى او براى پسر و عروسش شد که: حالم خوب است! نگرانم نباشید! خوشبخت باشید!

زن که شکرگزار خداوند بود، همانند همسرى مهربان از پیرمرد نگهدارى مى کرد تا این که پس از گذشت نزدیک به یک سال از این واقعه، آن مرد دارفانى را وداع کرده و او تنها وارث قانونى وى شناخته شد.

دیگر تنهاى تنها شده بود و حیاط بزرگ خانه، برایش بزرگتر جلوه مى کرد، به همین علت تصمیم گرفت طبقه دوم ساختمان را، اجاره دهد.

صبح چند روز پس از این تصمیم، با صداى زنگ تلفن از خواب بیدار شد. آقاى وکیل بود که مى گفت: خانم! طبق خواسته خودتان قرار است تا یکى دو ساعت دیگر، چند نفر بیایند و طبقه دوم ساختمان را براى اجاره ببینند. روبه روى عکس پیرمرد ایستاده و درحالى که به آن خیره شده بود و با چشمهاى او صحبت مىکرد، زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشک پاک کرد، آبى به آن زد، چادرش را روى سرش انداخت وبه سمت درحیاط به راه افتاد.

در را گشود. مردى را دید که به همراه خانم و آقایى، دم در ایستاده بودند. خانم و آقا با دیدن او خشکشان زد! خانم در حالى که بسختى خودش را از آن حال بیرون مى آورد و بشدت عصبانى شده بود، رو به او کرد و گفت: گفتم جاى بهترى، باعث شده ما را فراموش کند، اینجا براى چه کسى کار مى کنى؟ و سپس رو به شوهر زنگ پریده اش کرد وگفت: بیا! حالا بگو نمى دانم مادرم کجا رفته!؟ خیالت راحت شد!؟

مرد همراه آن زوج، رو به ماه گل کرد و گفت: خانم این چه طرز صحبت کردن است؟ شما با مالک این خانه صحبت مى کنید! بعد از این همه زیرورو کردن محلات، تازه برایتان جایى پیدا کرده ام! با این تعداد بچه چه کسى راضى مى شود تا شما ساختمان خانه تان به پایان برسد که حالا حالاها هم نمى رسد- به شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف کرده اند به وکیلشان سپرده اند که اجاره بها هم اصلاً مهم نیست! من هم به خاطر آشنایى با همسرتان، شما را به اینجا آورده ام! براى همین هم شما توانستید تا دم در این خانه بیایید!

مرد در حالى که سعى مى کرد عصبانیتش را از خانم خانه! پنهان کند به او گفت: خانم! من از شما عذر مىخواهم! سوء تفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهاى آن مرد و ماه گل، به سوى سرسراى خانه خود به راه افتاد!

ماه گل رو به شوهرش کرد و گفت: باید مادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد مى توانم جاى خالى دختر نداشته اش را برایش پر کنم! مى توانم...

...چند روز بعد از این، زن به همراه وکیل خود، درست در همان نقطه اى که مدتها پیش، پیرمرد روى صندلى چرخدار نشسته بود، روبه روى پنجره فولاد ایستاد و از او مىخواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خیریه کند. آقاى وکیل! در حالى که توصیه هاى او را یادداشت مى کرد، مى شنید که او ضمن این که طورى به پنجره فولاد خیره شده بود که گویا روبه روى شخصى ایستاده است، مرتب تکرار مى کند:« یا ضامن آهو! ضامن آهو شدى آقا! ضامن ما هم بشو!».

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...