بهار ، زیبایی آفرینش

نوشته شده توسط:فاطمه سادات مزاری مقدم | ۰ دیدگاه

 بهار، زیبایی آفرینش



بنام خدا، خدایی که صدااست ومن سکوتم، صعوداست ومن سقوطم خدایی که رازاست ومن نیازم وخدایی که آفرینش اوشعراست

روزی ازروزهای اوّل فروردین، می خواستم زودترازمعمول بیدارشوم، تا طلوع خورشیدرا تماشا کنم . وه!

 بهار، زیبایی آفرینش

بنام خدا، خدایی که صدااست ومن سکوتم، صعوداست ومن سقوطم خدایی که رازاست ومن نیازم وخدایی که آفرینش اوشعراست

روزی ازروزهای اوّل فروردین، می خواستم زودترازمعمول بیدارشوم، تا طلوع خورشیدرا تماشا کنم . وه! زیبایی آفرینش خدا خارج از دایره ی توصیف بود .   

چشمم به غنچه ای افتادکه درحال باز شدن بود.انگارمانندیک لبخند باز می شدوبه نظرم می خواست با آفریدگارخویش سخن بگوید. پروانه ای نظرم رابه خودش جلب کرد،چه زیبابود ظرافت این پروانه! ناگهان متوجّه من شد وسریع ازروی گل برخاست .

صدایی از همان نزدیکی می آمد.آری صدای آبشاربود.شرشر، شرشررفتم ودیدم که انگاردرزمستان یخ بسته بود ودرروی آن برگـ ـ های خشکیده ریخته بودوبعدآب شده ومی خواهد برگ ها را ازروی خودش پاک کند.

جلوتررفتم، چیزی داشت پایم را نوازش می کرد.این آب بود، موج هی به پاهایم برخورد می کرد و من هم خوشم آمد وجلوتررفتم سنگ ریزه ها پایم را قلقلک می دادند، بعد از اینکه از رود بیرون آمدم سردم شد وچوب جمع آوری کردم و آتش را روشن کردم . به شعله های آتش نگاه می کردم که به بالا می رفتند، ناگهان چشمم به آسمان افتاد و یادم آمد که من برای تماشای طلوع خورشید به اینجا آمده بودم که، زیبایی آفرینش مرا جذب خود کرد. به دریا نگریستم دیدم که خورشید دامن زرد رنگ خود را بر دریا گسترانده است وای حیف شد.

دوباره به آسمان نگاه کردم و دیدم که پرستوها وپرندگانی که از آوردن نام آن ها دراین صفحه عاجزم، دارنداز کوچ برمی گردند وبرای خود لانه می سازند.

من که صبح روزبعد می خواستم سلام خورشید را بنگرم، سری به طبیعت زدم . آن قدرعجله داشتم و می ترسیدم که خورشید طلوع کند ومن آن را نبینم پا برهنه به بیرون رفتم ، این بارخاک ، این چیزی که من از آن ساخته شده ام و دوباره به آن برمی گردم ، مرا به خود جلب کرد . چقدر نرم بود، نشستم و آن را روی دست هایم ریختم ، مثل یک بازی ، شیرین بود.

ای وای خورشید طلوع کرد و باز نتوانستم خورشید را ببینم . همه جا روشن شده بود ، من بارها و بارها می خواستم این پدیده ی شگفت آور راتماشا کنم ، امّا نتوانستم.

آری این پدیده ها همه در فصل بهار و ماه هایش ، فروردین ، اردیبهشت وخرداد برای من پدید آمد وتا اینکه روزی توانستم این منظره ی زیبا را ببینم .  

خورشید از پشت کوه بالا آمد وبه غنچه ، به دریا ، به درخت ، به گل ،به شکوفه و به همه سلام گفت . همه هم با دیدن خورشید خوشحال شدند.

من که به خورشید نگاه کردم و آرامشی در بدنم پدید آمد و خدا را به خاطر این همه آفرینش سپاس گفتم.

من تابستان را در قلبم

پاییز را درگونه هایم

وبهار را در احساساتم دارم

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...